#آغوش_سرد_پارت_140


- «به جان توامید تازه برگشتم. آدرست را هم گم کردم اتفاقاً خودم هم خیلی دلم می خواست ببینمت.»

بهتر دیدم بلند شوم و با او احوالپرسی کنم وقتی بلند شدم او با خنده دست علی را گرفت و گفت: «دیگر رهایت نمی کنم.»

با لبخند گفتم: «سلام»

به خودش آمد با تواضع شروع به حال و احوال با من کرد بعد هم رو به علی با شیطنت گفت: «ای کلک پس بگو چرا ما را پاک فراموش کردی. البته حق داری گفته باشم علی من شیرینی مخصوص می خواهم.»

صورت علی گل انداخت. من هم شرمگین سرم را به زیر انداختم. علی با صدایی مرتعش و لرزان گفت: «تمامش کن امید جان این خانم همسر برادرم هستند. شیدا خانم.»

امید جا خورد شاید به نظرش منطقی نمی آمد علی با همسر برادرش در پارک باشد. با تردید گفت: «من را ببخشید فکرش را هم نمی کردم. راستش رضا چطور است؟ بچگی هایش که خیلی زبل بود هنوز هم هست یا ترک درس و دانشگاه کرده و خانه داری می کند.»

رویم را برگرداندم.نمی توانستم از این بیشتر نقش زن های خوشبخت را در بیاورم. علی پاسخ داد: «رضا شش ماه پیش فوت شد.»

آه از نهاد امید برآمد رو به من گفت: «جداً متاسفم. من قصد ناراحت کردن شما را نداشتم امیدوارم جسارت بنده را ببخشید.»

با لبخند تلخی گفتم: «خواهش می کنم.»

romangram.com | @romangram_com