#آغوش_سرد_پارت_139


- «از اینجا خوشتان می آید؟»

نگاهی به چمن زارهای سرسبزش انداخته گفتم:

- «البته خیلی باصفاست.»

هردو پیاده شدیم از کیفش چند تکه روزنامه برداشت آنها را روی چمن ها انداخت و رو به من گفت: «بفرمایید.» نشستم او هم با کمی فاصله روبروی من نشست و بدون حرفی شروع کرد.جدی شد از لحنش نه ناراحتی پیدا بود و نه صمیمیت. با جدیت و خیلی خشک توضیح می داد نیم ساعتی گذشت سرم روی کاغذ خم بود و به مسئله ای که او گفته بود می اندیشیدم که مردی به ما نزدیک شد سایه او را روی سرم حس کردم علی هم متوجه شد و به او نگاه کرد من هم با تعجب به او که با کنجکاوی به علی خیره شده بود می نگریستم.

علی پرسید: «طوری شده؟»

با خنده گفت: «علی شریفی،دانشجوی نقشه کشی سال دوم، معدل عالی، چند سال پیش بود؟ آهان دقیق 10 سال پیش.»

علی با خنده بلند شد و گفت: «سلام امید، تو اینجا چه کار می کنی؟ خدا خفه ات کند با این آشنایی دادنت.»

هر دو هم را در آغوش گرفتند و بوسیدند.

- «ای بی معرفت رفتی و پشت سرت را هم نگاه نکردی نگفتی یک دوستی هم داشتیم یک سری به او بزنیم.»

romangram.com | @romangram_com