#آغوش_سرد_پارت_138


- «هر دو سخت گرفتار کارهای عروسی هستند.»

- «امیدوارم خوشبخت بشوند.»

- «امیدوارم.»

- «اجازه می دهید امروز مکان تدریس مان را من تعیین کنم.»

خوشحال شدم از دیروز تا به حال با غم و رنج شدیدی که در قلبم نسبت به مرگ مغزی رضا حس می کردم این اولین بار بود که لحن علی من را شاد کرد.

- «هرجا که دوست دارید من هم راضی ام.»

لبخندی به لب آورد و بر سرعت ماشین افزود.

بین ما برای دقایقی سکوت بوجود آمد نگاهی به ساعتم کردم. حدود هفت بود و قانوناً یک ساعت دیگر کلاسم تمام می شد.

مسیری که علی می رفت را نمی شناختم. بعد از طی مسافتی کنار یک پارک نگه داشت ماشین را خاموش کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com