#آغوش_سرد_پارت_131


- «مگر مهم است؟»

- «بله البته می خواهم بدانم کدام آدم ساده ای به شما گفته رضا زنده بود.»

- «نبود؟ قلبش نمی تپید؟»

- «ولی مغزش از کار افتاده بود.می دانید یعنی چه؟یعنی که فرمانده بدن از کار افتاده. شما چه فکر کردید؟که همه با شما و شوهرتان مشکل دارند! بهتر است کمی منطقی رفتار کنید. حتماً علی آقا را هم با چنین برخورد منصفانه ای شرمنده کردید. درست است؟!»

- به شما ربطی ندارد با او چه رفتاری کردم. شما به من بگویید رضا زنده بود یا نه؟»

- «بله زنده بود می توانستید او را به خانه تان ببرید به روی تخت بخوابانید و مثل یک عروسک بی جان با او رفتار کنید می توانستید. آن قدر او را پیش خود نگه دارید تا عمرش سر برسد و قلبش را که تنها نشانه زنده بودنش بود از کار بایستد این را می خواستید یعنی تا این حد خودخواه هستید! وقتی می شد از قلب او برای یک دختر بیمار که امیدی برای زیستن نداشت استفاد کرد چرا نکنیم؟چرا؟»

- «ولی او شوهر من بود.»

- «متاسفم ولی شوهر شما در وصیت نامه اش که پیش پدرش بود کتباً رضایت خودش را برای هرگونه پیوندی اعلام کرده بود.»

با گریه نشستم. شیوا کنارم نشست دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com