#آغوش_سرد_پارت_132
- «آرام باش شیدا.»
افشین هم نشست و گفت: «در ضمن خانواده شوهر شما مخصوصاً علی آقا مخالف بودند من خودم شاهد برادر شوهر شما تا لحظه آخر کنار برادرش زانو زده بود و می گریست ولی وقتی وصیتنامه رضا را خواندیم دیگر کسی مخالفت نکرد.» رفته رفته به خودم برمی گشتم اشکم را پاک کردم و گفتم:
- «آن دختر چند سالش است؟»
افشین زمزمه کرد: «بیست و سه سال.» و به آشپزخانه رفت. سرم را روی شانه شیوا گذاشتم و گریه کردم افشین با لیوانی آب برگشت آن را به دستم داد و گفت: «سعی کن به زندگی فکر کنی نه به مرگ. رضا هنوز هم برای تو زنده است قلبت با زنده ماندن آن دختر که به کل از زندگیش ناامید شده بود دختری که مثل خودت چشمانی پر از امید به زندگی دارد اگر او را ببینی مطمئناً از برخوردت با علی پشیمان می شوی.»
با برگشتن پدر و مادر همه متوجه مشاجره ام با علی شدند. همه بی گناهی او را قبول داشتند و من مثل همیشه تنها رای مخالف بودم. از برخوردم با علی پشیمان بودم از این که آن حرف را به او زده بودم. نباید نسنجیده حرف می زدم عجب اشتباهی کردم.
پنج شنبه از راه رسید می دانستم با آن برخورد زشتم نباید توقع داشته باشم به سویم بازگردد. چند بار دست پیش بردم تا به او زنگ بزنم ولی نتوانستم.
__________________
عصر بود ساعت پنج شده بود ولی او نیامد به منزل پدر تماس گرفتم باید با یک عذرخواهی دل اور ا به دست می آوردم وقتی پدر گوشی را برداشت گفتم:
- «سلام پدر منم شیدا.»
romangram.com | @romangram_com