#آغوش_سرد_پارت_130


سرش را به زیر انداخت زمزمه کرد: «فقط می توانم بگویم متاسفم.»

بدون حرفی فقط نگاهش کردم.زیر نگاه های سرزنش بارم طاقت نیاورد و بدون خداحافظی رفت. با رفتن او افشین و شیوا برگشتند. افشین با تعجب گفت: «اتفاقی افتاده؟ علی آقا خیلی ناراحت بودند؟»

-«از شما واقعاً توقع نداشتم! دوستی تان همین بود؟دوستی خاله خرسه؟ چرا به من چیزی نگفتید؟ چرا نگفتید دارند توطئه می کنند؟»

شیوا با ناراحتی گفت: «بس کن شیدا خواهش می کنم.»

افشین صبورانه گفت: «مهم نیست شیوا خودت را ناراحت نکن.»

با پوزخند گفتم: «آره خودت را ناراحت نکن. تو چرا ناراحت بشوی؟ همه بدبختی ها مال من است. چرا نقش من را به عنوان همسر رضا خط زدید؟مگر من آدم نبودم؟ مگر من زنش نبودم چرا به من نگفتید؟»

افشین خونسردانه گفت: «چه را باید می گفتم که نگفتم؟!»

- «این که رضا نمرده بود که شما او را کشتید.»

لبخند تلخی بر لبش نقش بست و گفت: «چه کسی این را گفته؟»

romangram.com | @romangram_com