#آغوش_سرد_پارت_129
- «بفرمایید.»
کیفش را کنار پایش گذاشت و رو به من گفت: «لطفاً چند لحظه من را تحمل کنید. زیاد وقتتان را نمی گیرم.» نشستم.
- «نمی دانم چه طوری باید بگویم قبول کنید برایم سخت بود. نه تنها برای من برای پدر و مهران و میترا هم همین طور. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا به شما و مادر بگویم.البته به مادر گفتم ولی به شما نتوانستم شما در شرایط روحی بسیار بدی بودید در ثانی شما از وصیت نامه رضا آگاه نبودید ما همه چنین وصیت نامه ای را تنظیم کردیم می خواستم بعد به شما بگویم ولی هربار تا خواستم بگویم چشمان شما نگذاشتند باور کنید دست من نبود اولش خودم به سختی مخالفت کردم می توانید بپرسید از آقا افشین بپرسید. او شاهد همه چیز بوده من تمام سعی خودم را کردم ولی از دست من کاری ساخته نبود حالا مختارید من را مجرم بدانید.»
- «شما زخمی را که داشت ترمیم می شد نمک پاشیدید دست خودم نیست وقتی یادم می آید رضا زنده بود و شما با برداشتن قلب او حیات را از او گرفتید از همه متنفر می شوم.»
- «رضا زنده بود ولی هیچ وقت بیدار نمی شد تا کی می خواستید او را بی هوش و بی حرکت روی تخت بیمارستان ببینید.» با عصبانیت گفتم: «اما من این حق را داشتم تا بیشتر او را ببینم نداشتم!»
- «متاسفم»
- «با تاسف شما رضا برمی گردد؟»
بلند شد و گفت: «شما عصبانی هستید بعداً صحبت می کنیم.»
- «دیگر نمی خواهم به حرف هایتان گوش کنم. از شما بدم می آید متنفرم می فهمید؟»
romangram.com | @romangram_com