#آغوش_سرد_پارت_128
پدر نفسی کشید و گفت: «علی حرف های کامیاب را تایید می کند. خود رضا در وصیت نامه اش عنوان کرده به تو نگفتند چون روحیه ات خوب نبود.»
بلند شدم و گفتم: «تا زنده ام علی را نمی بخشم.»
دوباره از درس زده شدم.جمعه عقد کنان شیوا بود و من دوباره به هم ریخته بودم همه کارها مانده بود. شیوا نگران مجلس عقدش بود پدر و مادر از طرفی گرفتار بودند و از طرفی نگران و من عصبی و گرفته کتاب ها را کنار گذاشتم.
می دانستم با آن حرف هایی که به علی گفته بودم او به کلاس نخواهد آمد و من همین را می خواستم.
ساعت پنج بود افشین به دنبال شیوا آمده بود تا برای خرید لباس بروند.پدر هم با شهروز دنبال سفارش شیرینی و خرده کارهای دیگر بودند و مادر نیما را برداشت و سراغ بیتا رفت تا آخرین خبرهای داغ را نه از طریق خطوط تلفن که شفاهاً به گوش او رسانده و این گونه کمی از بار غم خود بکاهد.
نشسته بودم و با عکس رضا حرف می زدم و گریه می کردم که صدای زنگ در بلند شد. گوشی اف اف را برداشتم باورم نمی شد علی باشد. به سردی گفتم:
- «بفرمایید.»
در را باز کردم عکس رضا را سرجایش برگرداندم. اشک هایم را پاک کردم مثل همیشه با کیف و آراسته آمده بود به سردی سلامی گفتم.
با کشیدن آهی از سینه گفت: «سلام اجازه هست بنشینم.»
romangram.com | @romangram_com