#آغوش_سرد_پارت_127


علی گوشی را برداشت و گفت: «بله!»

- «چطور توانستید این کار را بکنید؟ می خواستید انتقام ناکامی ازدواج تان را بگیرید؟ آره؟همین را می خواسیتد.»

- «الو، شیدا خانم،شمایید! این حرف ها چیست می زنید؟حالتان خوب است؟»

با اشک و آه گفتم: «نمی بخشمتان هیچ وقت نمی بخشم. شما قاتل رضایید قاتل.» و گوشی را سرجایش گذاشتم. دلم می خواست گردن علی را بشکنم. دلم می خواست از او و پدرش شکایت کنم. من زن او بودم باید به من می گفتند. بعد از دقایقی دوباره تلفن به صدا در امد پدر گوشی را برداشت. از صحبت کردنش فهمیدم علی است.پدر با گلایه گفت: «این آقای کامیاب حرف هایی می زد نکند واقعیت داشته باشد؟»

- «که این طور پس چرا به شیدا چیزی نگفتید؟»

- «ببینید علی آقا من این حرف شما را قبول ندارم تحت هر شرایطی شما باید حقیقت رابه او می گفتید.»

- «بله قبول دارم خود رضا این وصیت را کرده ولی الان شش ماه از فوت رضا می گذرد وشما پرده از این راز برنداشتید اگر این آقای کامیاب نمی گفت باز هم شما حرفی نمی زدید.»

- «خواهش می کنم هر طور صلاح می دانید.»

- «اختیار دارید به خانواده سلام برسانید. قربان شما خدانگهدار.»

romangram.com | @romangram_com