#آغوش_سرد_پارت_126


بقیه حرف هایش را نفهمیدم. سرم به شدت گیج شد چشمانم دوباره سیاهی رفت به سختی چشمانم را باز نگه داشتم و زمزمه کردم: «مرگ مغزی! رضای من!» پدر با تعجب گفت: «کی این حرف را گفته، آقای محترم؟»

شهروز با نگرانی از حال من گفت: «می خواهید بگویید شوهر خواهرم، رضا دچار مرگ مغزی شده بوده و شما قلب آن را برای خواهرتان برداشتید! به چه حقی؟ همسرش خبر نداشته و این کار شما پیگرد قانونی دارد.» میان جر و بحثی که بین پدر و مادر و شهروز و کامیاب به وجود آمده بود صدای فریاد شیوا بیشتر به گوش می رسید.

- «مادر، شهروز بیایید شیدا حالش به هم خورد.»

حرف هایشان را نفهمیدم.وقتی چشم باز کردم کامیاب رفته بود و من روی همان صندلی نشسته بود مادر چشمان نگرانش را به من دوخت و گفت: «حالت خوب است دخترم؟»

با بغض گفتم: «کی این اجازه را به آنها داده؟»

شهروز گفت: «پدر رضا و همین طور علی و البته خود رضا در وصیت نامه، رضایت خودش را اعلام کرده بود.»

- «شیوا تلفن را بیاور.»

پدر پرسید: «می خواهی چکار کنی؟»

- «کاری نمی کنم ولی باید بدانم چرا از من مخفی کردند. شوهر من زنده بود. او زنده بود. آنها او را کشتند.» وقتی شیوا گوشی را به دستم داد با عجله و بی تسلط شماره منزل پدر رضا را گرفتم.

romangram.com | @romangram_com