#آغوش_سرد_پارت_125


ساعتی بعد او در جمع خانواده حضور پیدا کرد در دستانش جعبه ای شیرینی، یک دسته گل و یک هدیه کادو پیچ شده بود . پدر و شهروز از او استقبال گرمی کردند برای همه رفتار او مشکوک شده بود.نیما بغل من نشسته بود و بیسکویتش را می خورد. به چهره مرد نگاه کردم مردی همسن شهروز با چهره ای به یاد ماندنی چرا که رنگ و رویش بیشتر شبیه خارجی ها بود. چشمانی رنگی داشت. موهایی لخت و طلایی. هرازگاهی به من نگاه میکرد و بعد سرش را به زیر می انداخت.

شیوا مشغول پذیرایی شد. پدر سکوت را شکست و گفت: «ببخشید فرمودید آقای..»

- «کامیاب هستم. حسام کامیاب.»

- «خیلی خوش آمدید آقای کامیاب ولی نفرمودید برای چه امری؟»

- «راستش فقط برای تشکر از خانم آن مرحوم مزاحم شدم. البته باید زودتر از این ها خدمت می رسیدم ولی شرایط ایشان زیاد مساعد نبود تا این که امروز سرگرفت مزاحمتان بشوم.»

- «خواهش می کنم. مراحم هستید ولی چرا تشکر؟ ما و البته شیدا شما را نمی شناسیم.»

سرش را به زیر انداخت و گفت: «من دورادور و تمام این شش ماه هر روز جویای احوال ایشان بودم.»

نیما از آغوشم پایین آمد و خودش را به مادر رساند.مادر او را بغل کرد و بوسید و گفت: «ولی تا جایی که من می دانم رضا بین اقوامش فامیلی به نام شما نداشت.»

- «من حتی یکبار هم افتخار آشنایی با ایشان را نداشتم تا آن روز که رئیس بیمارستان به من گفتند شوهر شما دچار مرگ مغزی شدند و می شود برای خواهر جوانم از قلب ایشان..»

romangram.com | @romangram_com