#آغوش_سرد_پارت_121
- «خواهش می کنم. عروس و داماد چطورند؟»
- «خوبند مشغول آماده کردن مقدمات عروسی هستند.»
با کشیدن آهی از سینه گفت: «شما خیلی به ما محبت می کنید و ما در برابر این همه لطف شما چیزی نداریم که بگوییم. مادر با آمدن شما روحیه تازه ای پیدا کرده و من نگرانم.»
- «چرا؟»
- «خوب آنها پیر هستند و افسرده. بعد از فوت رضا شرایط سختی را گذراندند تا به این زندگی ساکت و دور از خوشی عادت کنند. کارهای شما و محبتهایتان آنها را امیدوار کرده و اگر روزی محبتتان کم شود سرنوشت خوبی در انتظارشان نخواهد بود.»
- «چرا باید محبتم را کم کنم؟فراموش کردید من هم آنها را دوست دارم.»
- «می دانم دوستشان دارید ولی اگر ازدواج کنید مطمئناً رفت و آمدتان کم خواهد شد و آنها پیرتر و رنجورتر از قبل خواهند شد.»
- «مطمئن باشید من محبتم را کم نخواهم کرد بعلاوه چه کسی گفته من قصد ازدواج دارم؟!»
نگاهی غمگین و کوتاه به من کرد و گفت: «کسی نگفته ولی چه تضمینی هست دختری با شرایط شما و اگر جسارت نباشد با نگاه نافذ شما خواهان نداشته باشد؟»
romangram.com | @romangram_com