#آغوش_سرد_پارت_122


- «مطمئن باشید من قصد ازدواج ندارم. ازدواج با رضا تنها ازدواج زندگیم بودش.» با خنده گفت: «مراقب باشید کمک به دیگران باعث نشود از درستان عقب بیفتید.»

- «نه خاطرتان جمع باشد.»

چه خوب قارد بود حرف را عوض کند چرا نگران است؟ از چه می ترسد؟ واقعاً نگران پدر و مادرش است یا...

به هرحال من بعد از رضا نمی توانم مرد دیگری را بپذیرم.

اگرچه خانواده افشین اصرار داشتند هر چه زودتر افشین و شیوا رسماً نامزد شوند ولی پدر مخالفت کرد او بارها و بارها به آنها گفته بود تا سال رضا هیچ گونه مراسمی را برگزار نخواهد کرد.

__________________

این حرف پدر اشک شوق را به دیدگانم آورد این احترامی بود که برای رضا و خانواده او قایل می شدیم. با اصرار و پادرمیانی پدر رضا که نمی خواست مراسم ازدواج افشین و شیوا به خاطر مرگ رضا عقب بیفتد مراسم عقد کنان آنها به دو هفته دیگر موکول شد.

همه در تکاپوی برگزاری این مراسم بودند و من فارغ از همه درگیر درس بودم. کمک به مادر و عروسی شیوا باعث شده بود کمی از درس ها عقب بیفتم و مجبور بشوم برای جبران آن تا نیمه شب درس بخوانم. سه روز به عقد شیوا مانده بود.غروب سه شنبه بود. در اتاقم نشسته بودم و مطالعه می کردم که تلفن من را خواست.

وقتی گوشی را از شیوا گرفتم جلو دهانه آن را با کف دستم گرفتم و پرسیدم: «کیه؟» شانه بالا انداخت و گفت: «نمی دانم خودش را معرفی نکرد فقط گفت با خانم آقا رضا کار دارم.» با شنیدن اسم رضا دچار دلشوره شدم با تردید دستم را برداشتم و گفتم: «بله!»

romangram.com | @romangram_com