#آغوش_سرد_پارت_120
وقتی به جای او به منزل پدر رفتم هر دو با آغوش گرم پذیرایم شدند. این اولین بار بود که برای کمک به آنها می رفتم. نیما را به آنها سپردم و مشغول نظافت شدم.صدای خنده نیما در فضای خانه می پیچید و بازتاب آن لبخند غمگینی بود که روی لبان پدر و مادر می نشست. چندین بار به آنها سر زدم تا اگر نیما شیطنت می کند او را کنار خودم ببرم ولی آنها آن قدر سرگرم بازی با پسرک شیطان و بازیگوش من بودند که متوجه حضورم نمی شدند. به اتاق علی رفتم اتاقش شلوغ و درهم بود نظافت آنجا از بقیه مهمتر بود.چرا که معلمم هم شده بود.مردد بودم تمیز کنم یا نه می ترسیدم دلخور شود که بی اجازه به اتاقش وارد شدم.کمی سردرگم همانجا ماندم و بالاخره همه جا را تمیز کردم.وقتی به خودم آمدم که روبروی اتاق رضا بودم دستگیره ر ا فشردم به این امید که باز شود ولی باز نبود. خسته و اندوهگین به آشپزخانه رفتم و غذا را آماده کردم.درسمان خیلی خوب پیش می رفت و من هربار بیشتر از پیش شرمنده مهران، میترا و علی می شدم. آنها بدون کوچکترین منتی برای قبولی من تلاش می کردند و من آرزو می کردم نتیجه زحمات آنها را بدهم. سه روز بعد پنجشنبه بود و من طبق برنامه ای که برای خودم آماده کرده بودم آخر هفته لباس ها را می شستم. امروز هم پنجشنبه بود نیما را پیش مادر گذاشتم و با خیال راحت به منزل پدر رضا رفتم تا ظهر کارم طول کشید با عجله کارها را تمام کردم که به خانه برگردم آخر امروز با علی درس داشتم روزی که به مراتب برایم سخت تر از روزهای دیگر بود نگاهی به پیرامونم کردم همه چیز را آماده دیدم.
مادر خواب بود و پدر با آرامش روزنامه می خواند. روزنامه اش را بست و گفت: «کجا دخترم؟ نهار بمان.»
- «نه پدر باید بروم می دانید که امروز با علی آقا درس دارم باید کمی مطالعه کنم.»
- «باشد اصرار نمی کنم اینجا متعلق به خودت است هر وقت پیش ما بیایی خوشحالمان می کنی.»
کیفم را برداشتم و گفتم: «از طرف من از مادر خداحافظی کنید.» همین که این را گفتم علی با زدن زنگ وارد شد این عادت او شده بود روزهای دوشنبه و پنجشنبه قبل از ورودش تک زنگ می زد نمی دانم چرا این کار را می کرد وقتی من را آماده دید اصرار کرد من را برساند پدر هم در تایید حرف علی گفت:
- «دیروقت است. تو هم خسته شدی.با علی برو نگذار از این بیشتر شرمنده ات بشویم.»
- «این چه حرفیست پدر اگر شرمندگی باشد برای من است که مزاحم همه شده ام.» بعد از خداحافظی با علی راهی شدم. همین که در ماشین نشستم گفت :
- «از بابت اتاقم واقعاً ممنونم. خیلی زحمت کشیدید.»
- «شما هم زحمت می کشید به من درس می دهید.»
romangram.com | @romangram_com