#آغوش_سرد_پارت_119
- «ممنونم.»
آن شب افشین و شیوا برای دقایقی با هم حرف زدند. باز خاطرات رضا برایم زنده شد. حال شیوا را نمی فهمیدم چرا که آن شب برخلاف شیوا غمگین بودم و قدر لحظه های خوش زندگیم را نمی دانستم.
به خاطر برنامه فشرده ای که داشتم نتوانستم در مراسم خرید و آزمایش همراه شیوا بروم.میترا باردار بود و با وجود مسئولیت زندگی خودش و کار مدرسه به مادرش هم می رسید.تصمیم گرفتم به او کمک کنم به همین خاطر بعد از پایان درس مان رو به او گفتم: «میترا جان تو چه روزهایی برای کمک به مادر می روی؟»
- «هفته ای دو روز. برای چه می پرسی؟»
- «می خواهم کمکت کنم تو به حد کافی درگیر هستی.»
تشکر کرد و گفت: «خودم می توانم از پس کارها برآیم.»
- «ولی من دوست دارم کمکت کنم بعلاوه فراموش کردی که من هم از شما هستم.» صورتش را هاله ای از غم پوشاند و گفت: «تو همیشه عروس ما بودی و هستی هر چند که دیگر رضا زنده نیست. اگر دوست داری من حرفی ندارم.»
- «پس از این به بعد من جای تو به منزل مادر می روم.»
- «ممنونم شیدا جان، خیلی ممنونم.»
romangram.com | @romangram_com