#آغوش_سرد_پارت_118
لحنش ملایم شد: «واقعاً متاسفم امیدوارم من را ببخشید.»
- «مهم نیست خودتان را ناراحت نکنید.»
- «برای یک لحظه فکر کردم....» حرفش را ادامه نداد نفسی کشید و گفت:
- «جداً متاسفم.»
نیما و آرش و پونه به ما رسیدند.نیما از دامنم آویزان شد او را بغل کردم. علی کیفش را روی زمین گذاشت.نیما را از من گرفت و بوسید. نیما به علی خیلی علاقه داشت علی در حالی که او را در بغل داشت با دست دیگرش کیفش را برداشت و گفت: «اگر اجازه بدهید او را دقایقی بیرون ببرم.»
- «اذیتتان می کند.»
نیما را بوسید و گفت: «نه نگران نباشید.» و بعد با نیما از منزل خارج شد. بی حوصله همانجا نشستم تا او برگردد. لبخند و نگاه علی من را یاد رضا انداخت و دلم لرزید. صدای خوش و بش جمع را شنیدم. به یاد ازدواج نافرجام خودم افتادم چه زود ورق خوشبختی ام برگشت.ای کاش رضا زنده بود حرف های او را در روز خواستگاری به خاطرم آوردم و بیشتر اندوهگین شدم. با نوک انگشت نم اشک را گرفتم و آهی از سینه کشیدم. علی با نیما برگشت در هر دو دستش شکلات و بیسکویت بود.
با خنده کوتاهی گفتم:«نیما این چه کاری است؟!» نیما با خوشحالی از آغوش علی پایین آمد و به سمت اتاق دوید. گفتم: «زحمت کشیدید.»
- «چه زحمتی! امیدوارم شب خوبی داشته باشید برای خواهرتان هم پیشاپیش آرزوی خوشبختی می کنم.»
romangram.com | @romangram_com