#آغوش_سرد_پارت_117


- «بله، امر خیری در پیش است.»

ساکت شد دیگر چیزی نپرسید. درسمان شروع شد چندین بار نیما و آرش و پونه به اتاقم آمدند و مانع درس خواندنمان می شدند که آنها را بیرون می کردم. علی با جدیت توضیح می داد و من با دقت گوش می کردم گاهگاهی هم به ساعتم نگاه می کردم علی که متوجه عجله من شده بود گفت: «گویا خیلی عجله دارید زودتر تمام شود.»

- «اگر ناراحت نمی شوید باید بگویم بله کمی عجله دارم.»

حرف بدی نزده بودم ولی دلخور شد. صورتش از عصبانیت سرخ شد بلافاصله کتاب را بست و گفت: «بسیار خب.»

بلند شد. با ناباوری گفتم: «ناراحت شدید؟»

با پوزخندی گفت: «شما اصلاً خودتان هم نمی دانید چه هدفی را دنبال می کنید.» و با این حرف اتاقم را ترک کرد و رفت. به دنبالش رفتم.وقتی به سالن رسیدیم همه را در حال احوالپرسی با خانواده افشین دیدم. افشین با دسته گلی در دست و پدرش با یک جعبه شیرینی به همراه مادر و خواهرش در سالن ایستاده بودند. مشخص بود که تازه از راه رسیده اند چرا که هنوز تعارفات معموله رد و بدل می شد.افشین و علی توسط پدر به هم معرفی شدند هر دو با هم دست دادند و احوال هم را پرسیدند. علی نگاه مشکوکانه ای به افشین انداخت ولی چیزی نگفت. متوجه افشین هم بودم که عجیب علی را نگاه می کرد. همراه بودن علی با من و خارج شدن او از اتاقم او را به شک انداخت. علی از همه خداحافظی کرد و من برای بدرقه او بیرون رفتم با کنایه گفت: «من هم اگر جای شما بودم این ملاقات دلپذیر را به درس خواندنمان ترجیح می دادم.»

تازه فهمیدم چرا رنجیده. با خستگی گفتم: «اشتباه می کنید افشین به خواستگاری من نیامده بلکه به خواستگاری شیوا آمده.»

متعجبانه نگاهم کرد و گفت: «راست می گویید؟!»

- «بله شما هم بهتر است زود قضاوت نکنید.»

romangram.com | @romangram_com