#آغوش_سرد_پارت_116


با شادی سراغ پدر رفتم. او در حیاط مشغول شستن ماشینش بود شلوارش را تا زانو و آستین های لباسش را تا آرنج بالا زده بود و با یک سطل آب کف آلود به جان ماشین افتاده بود. کنار دیوار نشستم و به او چشم دوختم متوجه حضورم شد نگاهم کرد و گفت: «به چی این طوری زل زدی دخترم؟»

- «هیچی می خواستم با شما حرف بزنم وقت دارید.» دست و صورتش را شست.شیر آب را بست و در حالی که دستش را با حوله روی بند خشک می کرد کنارم نشست و گفت: «مادرت گفته. می دانم می خواهی در چه مورد حرف بزنی اما دخترم بهتر نیست به پیشنهاد افشین کمی بیشتر فکر کنی.»

- «نه به مادر هم گفته ام. بین من و افشین هر چه بود همان موقع، موقع ازدواج با رضا تمام شد. من در مورد خودم حرف نمی زنم درباره شیوا صحبت می کنم.»

- «افشین پسر خوبی است من هم دیگر مخالفتی ندارم شاید اگر با ازدواج تو و او مخالفت نمی کردم تو الان...»

- «خواهش می کنم پدر دیگر این حرف را نزنید درست است که من یک بیوه ام ولی خوشبختم. چون نیما را دارم من از رضا هیچ خاطره بدی ندارم و پشیمان نیستم که با او ازدواج کردم اگر زمان به عقب برمیگشت باز حتماً او را به هر کسی ترجیح می دادم ولی حیف که همه چیز گذشته و تمام شده.»

- «هر چی قسمت باشد.»

- «پس موافقید. می توانم به افشین خبر بدهم.»

پدر موافقت خودش را با لبخندی اعلام کرد. با خوشحالی به سالن برگشتم و شماره بیمارستان را گرفتم و به افشین خبر دادم. شب از راه رسید مثل روز خواستگاری من همه در تکاپو بودند یادآوری روز خواستگاریم همه را متاثر کرده بود و من این را از رفتار آنها می خواندم دوست نداشتم خاطرات تلخ من خواستگاری خواهرم را غمگین کند. به همین خاطر با خنده گفتم: «شیوا مراقب باش سینی چای را روی افشین نریزی.» شیوا سر به زیر انداخت. بیتا هم با آرش و پونه و امیر آمد. آرش با پونه و نیما سرگرم بازی شد. من و بیتا وسایل پذیرایی را آماده می کردیم. ساعت پنج بود که علی هم از راه رسید. با استقبال گرم خانواده روبرو شد. دوست داشتم امروز را تعطیل می کرد ولی او که نمی دانست وقتی که به اتاقم وارد شد پرسید: «همه جمعند خبری است؟»

با لبخند گفتم:

romangram.com | @romangram_com