#آغوش_سرد_پارت_115
برگه را گرفتم تمام فرمول های ریاضیات را از یاد برده بودم او که متوجه شد چیزی را به خاطر نمی آورم با لبخند گفت: «بنویسید.» کمی از فرمول ها را گفت و من هم نوشتم. گفت: «این ها را برای فردا حفظ کنید.»و بعد شروع کرد به توضیح یکی از فرمول ها که مهمتر از بقیه بود. محو تدریسش شدم او باید دبیر می شد که اگر می شد دانش آموزانش با نمرات عالی قبول می شدند.
خسته بود این را حس کردم بلند شدم و استکان چایی اش را برداشتم و با یک چای داغ پیش او برگشتم.
پرسید: «نیما خواب است؟!»
- «بله خوابیده.»
کمی در مورد فرمول های ریاضیات صحبت کرد و این که چگونه آنها را حفظ کنم تا برای همیشه در ذهنم بماند بعد هم چایش را خورد و گفت: «خوب اگر کاری نیست من دیگر رفع زحمت کنم.»
- «برای شام تشریف داشته باشید تلفن می کنم مادر و پدر هم بیایند.»
- «نه ممنونم.» هر چه اصرار کردم قبول نکرد و گفت: «هنوز حال مادر مساعد نیست بماند برای وقتی دیگر.»
در سالن پدر را دید دست هم را به گرمی فشردند. در برابر اصرار پدر هم مقاومت کرد و رفت.
تمام شب درس می خواندم. به تناسب درس خواندن من نیما از من دورتر می شد و من کمتر او را می دیدم.فردای آن روز از راه رسید.شیوا را در آشپزخانه گیر آوردم و جوابش را پرسیدم. صورتش گل انداخت و گفت: «هرچه پدر بگوید من حرفی ندارم.» صورتش را بوسیدم و با خوشحالی گفتم: «مطمئنم با افشین خوشبخت می شوی.»
romangram.com | @romangram_com