#آغوش_سرد_پارت_114


تدریس میترا و مهران خوب و دل چسب بود ولی از علی می ترسیدم روز چهارشنبه و پنجشنبه روز تدریس علی بود از عصر چهارشنبه دچاره دلشوره شدم مثل شاگردهایی که از استاد می ترسند احساس بدی پیدا کردم با صدای زنگ در نگاهم به ساعت افتاد ساعت پنج بود باید علی باشد.

__________________

حدسم درست بود. صدای احوالپرسی مادر را با علی شنیدم. نیما در آغوشم نشسته بود و بیسکویت می خورد دامنم را از خرده بیسکویت پر کرده بود. می خواستم به استقبلاش بروم ولی اگر بلند می شدم تمام خرده های آن توی دامن روی زمین می ریخت. مادر با زدن چند ضربه به در وارد شد و گفت:

- «علی آقا آمدند.»

بعد هم با صدای بلند او را به داخل تعارف کرد.نیما را از بغلم گرفت سریع خرده های بیسکویت را از روی دامن جمع کردم و به احترام علی ایستادم. دومین بار بود که به اتاقم پا می گذاشت. تعارف کردم بنشیند برای آوردن چای خارج شدم وقتی با سینی چای پیش او برگشتم او را دیدم که عکس رضا را در دست دارد و او را نگاه می کند وقتی که متوجه حضورم شد عکس را روی میز گذاشت و نشست سینی را مقابلش گذاشتم و روی صندلی دیگر نشستم.

- «میترا خیلی از ذهن و یادگیری شما تعریف می کرد.»

- «لطف دارند ولی فکر نمی کنم این طوری باشد من بیشتر مطالب را فراموش کردم.»

تبسمی کرد و گفت: «به خاطر می آورید من مطمئنم شما در راهی که در پیش گرفته اید موفق می شوید.»

بعد هم کاغذی را جلویم گذاشت و گفت: «نگاه کنید ببینید این فرمول ها را به خاطر می آورید.»

romangram.com | @romangram_com