#آغوش_سرد_پارت_112
در این هنگام پدر وارد شد. سلام کردم به گرمی جوابم را داد. به سمت مادر رفت و نیما را گرفت. نیما با اشتیاق خودش را به آغوش پدر انداخت.پدر چندین بار او را بوسید و گفت: «چرا گریه کردی پسر نازم؟»
مادر برایش توضیح داد که در آغوش من ناآرامی کرده و من نماندم تا بقیه حرف مادر تمام شود. به طبقه بالا رفتم هنوز به اتاق او نرسیده بودم که چشمم به اتاق وسایلم افتاد. اتاقی که خاطرات رضا را در خود حبس کرده بود. پاهایم سست شد پشت در تکیه دادم. از پشت در و دیوار بوی رضا را به جان خریدم.حتی از پشت خروارها خاک بوی رضا را حس می کردم باز بغض به سراغم آمد. آهی پرسوز کشیدم و با بلعیدن بغضم به اتاق شیوا رفتم.
راحت و بی خیال روی تخت دراز کشیده بود و مطالعه می کرد وقتی من را دید با تعجب گفت: «چیزی شده شیدا؟»
- «چطور مگر! یعنی آمدن من به اتاق تو تا این حد عجیب است؟»
- «آخر خیلی وقت است که دیگر بالا نمی آیی به همین خاطر تعجب کردم.»
لبخند تلخی زدم و گفتم: «حق باتوست من این مدت از تو و بقیه غافل بودم.»
- «حالا چرا نمی نشینی.»
کنارش نشستم و گفتم: «آمدم با تو حرف بزنم.»
کتابش را بست و نشان داد که سراپاگوش است.
romangram.com | @romangram_com