#آغوش_سرد_پارت_111


- «نه بابا طوری نیست.» از کنارش گذشتم با شک بلند شد جلوی آینه ایستاد و خودش را نگاه کرد.طبق قرار قبلی عصر میترا آمد و تا ساعت هشت ماند تمام طول سه ساعت را با صبر و تحمل و شکیبایی به من توضیح می داد. با ذهنی که هنوز آشفته بود، به هم ریخته بود، به حرف هایش ، به تدریسش گوش می دادم.

بعد از پایان درس نیما را در آغوش گرفت و بوسید. لحظاتی بدون حرف فقط نیما را نگاه می کرد،می دانستم که یاد رضا افتاده نیما با شیطنت موهایش را مشت کرده بود و می کشید. بلند شدم و مشت او را باز کردم و گفتم: «میترا جان بهتر است مراقب موهایت باشی این شیطونک بی اندازه به موهای بلند علاقمند است.»

میترا با لبخند گرمی او را به آغوش فشرد و گفت: «اگر خیلی دوست دارد موهایم را قیچی و تقدیم کنم.»

با خنده گفتم: «نه اینطوری دوست ندارد همین طور که کشیده می شود دوست درد.» خنده بلندی کرد و گفت: «چه کم اشتها.»

بعد از رفتن میترا پیش مادر رفتم.نیمارا به هوا می انداخت. نیما میان زمین و هوا دست و پا می زد و می خندید. نیما را از مادر گرفتم ولی او با گریه سعی داشت به آغوش مادر برگردد. می دانستم که مادر را خیلی دوست دارد همه را بیشتر از من دوست داشت شاید به دلیل محبتی بود که از بقیه می دید ولی من حوصله بازی کردن با او را نداشتم.مادر دوباره او را از من گرفت و گفت: «بیا پسر نازم گریه نکن.» من خسته و ناچار او را به مادر سپردم همین که به آغوش مادر رفت سریع سرش را روی شانه مادر گذاشت دست هایش را دور گردن مادر حلقه کرد. پشت سرمادر قرار گرفتم نیما با چشمانی اشک آلود که شیطنت از آن می بارید به من زل زده بود گونه اش را بوسیدم و گفتم: «عزیز دلم من مادرت هستم چرا از من فرار می کنی؟»

مادر به سمتم چرخید و گفت: «با شیوا حرف زدی؟»

- «هنوز نه، الان کجاست؟»

- «بالاست.»

در حالی که به سمت طبقه بالا می رفتم گفتم: «اگر نیما اذیتتان کرد صدایم کنید.» مادر با لبخند گفت: «بچه ام آقاست اذیت نمی کند.»

romangram.com | @romangram_com