#آغوش_سرد_پارت_110


بقیه حرفش را نزد. گفتم: «گذشته را فراموش کنید. هم من و هم شما از گذشته خاطرات خوبی نداریم. همان بهتر که به دست فراموشی سپرده شود.» با این حرف بلند شدم. بار دیگر به خاطر محبت هایش تشکر کردم و گفتم: «اگر خواهرم را از صمیم قلب دوست دارید به خواستگاریش بیایید وگرنه خواهش می کنم با سرنوشت او و خودتان بازی نکنید.»

- «فکر می کنید این تصمیم را عجولانه گرفتم؟نه، مطمئن باشید اگر ایشان را نمی خواستم هیچ وقت قدم جلو نمی گذاشتم.»

وقتی که از بیمارستان خارج می شدم برای اولین بار بعد از چند ماه زندگی را زیبا دیدم. از تجسم ازدواج شیوا و افشین احساس شادی کردم. وقتی که به منزل رسیدم مادر سوال پیچم کرد تا بداند افشین چه گفته. شیوا مدرسه بود و من با مادر تنها بودم.

به جای جواب سوال پرسیدم: «نیما کجاست؟»

- «خوابیده.»

با خیال راحت کنار مادر نشستم و همه چیز را برایش گفتم. دست از سبزی پاک کردن کشید و گفت: «نمی خواهم در زندگیت دخالت کنم ولی چرا قبول نکردی او که هنوز تو را دوست دارد.»

- «می دانم که به فکر سعادت من هستید ولی چطور این قدر راحت در مورد ازدواج دوباره من حرف می زنید، در حالی که مدتی بیش نیست رضا را از دست داده ام از شما توقع نداشتم.»

مادر با کشیدن آهی از سینه گفت: «چه بگویم، من که نمی توانم جای تو تصمیم بگیرم هر کار خودت صلاح می دانی بکن.» صدای گریه نیما بلند شد به سراغش رفتم تمام امید زنده بودنم موجودی بود که مال من بود.من به امید این بچه روزهای تلخ زندگیم را سپری می کردم. ظهر که شیوا آمد نگاهش کردم گویی برای اولین بار بود او را تا این قدر دقیق نگاه می کردم. زیبا و با نمک بود گرچه اصلاً شبیه هم نبودیم ولی با نمک و خوشگل بود. از نظر اندام از من درشت تر بود. با تجسم او در لباس عروسی لبخندی به لب نشاندم. او که متوجه شد مشکوکانه به خودش نگاهی کرد و بعد هم رو به من گفت: «چه چیزی در من خنده دار است؟» به خودم آمدم: «مگر من خندیدیم؟!»

- «نخندیدی ولی داشتی من را می پاییدی. طوری شده؟»

romangram.com | @romangram_com