#آغوش_سرد_پارت_109


- «بله.»

با هیجان گفتم: «دوستش دارید؟»

- «بله احساس می کنم بعد از شما خواهرتان را می خواهم. شما که من را لایق نمی دانید پس اجازه بدهید با خواهرتان ازدواج کنم. البته اگر بدانم به شما لطمه می زند فراموش می کنم.»

با خوشحالی گفتم: «نه اصلاً اینطور نیست. من خیلی هم خوشحال می شوم.»

لبخندی زد و گفت: «باور کنم؟»

- «البته.»

- «پس زحمت بکشید و با خانواده صحبت کنید. اگر پدرتان یک دانشجوی تازه کار را می پذیرند و اگر یک پرستار را لایق دخترشان می دانند من آخر هفته به اتفاق خانواده مزاحم شوم.» هنوز از دست پدر دل گیر بود و این به خوبی از لحن حرف زدنش مشخص بود.

- «برخورد پدر را فراموش کنید. به خاطر شیوا فراموش کنید. خواهش می کنم.»

نگاهم کرد و گفت: «خودت نمی دانی چه به روزم آوردی شب عروسیت تا صبح نخوابیدم. تو نابودم کردی شیدا. من هنوز با تمام وجودم...»

romangram.com | @romangram_com