#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_86
رفتم تو اشپزخونه و دیدم که همه سر میز دارند صبحونه میخورند صدامو انداختم تو کلمو گفتم:صبح بخییییییر
دارا که داشت چایی میخورد با شنیدن جیغ من چایی پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن مامانمم یه چشم غره بهم رفتو محکم کوبید رو کمر دارا ولی بابا مثل همیشه خونسرد رو به دارا گفت:پسر تو هنوز به این کارای خواهرت عادت نکردی؟
یه لبخند زدمو نشستم پشت میزو به بابام گفتم : بابا جون همه که مثل شما مرد نیستن که از این صداهای کوچیک هول نشند و نترسند
دارا که تازه سرفه هاش تموم شد به من گفت: که مرد نیستند اره؟ خیل خب پس امروز خودت با خط یازده تا شهرک میری و اولین روز کاریتو شروع میکنی
یه لبخند یه وری زدمو گفتم : باباجونم میبرتم
بابام یه خنده ی بلند کردو گفت: دخترم باباجونتم همین گل پسر میخواد ببره
تا اینو شنیدم رومو کردم سمت دارا با خشم زل زدم بهش که گفت: هاچیه؟
فکرکنم خشم اینجا جواب نمیده پس باید گربه ی شرک شم پس خیلی تند وسریع گفتم: غلط کردم
دارا خندید و لپمو کشید وگفت: حالا شد
گردنم دیگه داشت میشکست از بس ثبت و سند زده بودم الانم هرکاری میکردم این ترازنامه ی کوفتی تراز نمیشد همینجور که داشتم به این ترازنامه هه ور میرفتم دیدم یه فنجون قهوه رو میزم گذاشته شد سرمو اوردم بالا و هانیه رو دیدم
_وای هانی دستت طلا واقعا بهش نیاز داشتم
هانیه ام یه لبخند زدو رفت سرمیزش نشست
romangram.com | @romangram_com