#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_83
یه نگاه کفری بهم انداخت وگفت: خب نداره دلم نمیخواد با این ادم اشنا شی
چشمام گرد شده بود از تعجب یعنی دلیلش برای نرفتن من به کارخونه همین بود فقط
چشمای گردمو که دید گفت: دلارا لطفا
_دانیال من باهمه درمورد این تصمیمم صحبت کردم حتی بابام یه بار رفته اونجا و تاییدش کرده با چه بهونه ای برم بگم منصرف شدم
کلافه سرشو تکون دادو گفت: نمیدونم نمیدونم
یه لبخند زدمو با صدای ارومتر گفتم: تازشم خودتم اونجایی نمیذاری کسی نگاه چپ بم بندازه مگه نه ؟
زل زد به چشمامو اروم گفت: نمیذارم
یه چند لحظه ای به همین منوال گذشت هر جفتمون به چشمای هم زل زده بودیم من داشتم تو دریای چشماش غرق میشدم
لا مصب چشم که نبودیه قدرت کششی داره که ادمو جذب خودش میکنه جالب اینجا بود که دانیالم حرفی نمیزد و فقط خیره شده بود بهم
داشت گرمم میشد به خودم اومدمو صدامو صاف کردمو گفتم : وای دانیال دیرم شده الان برم خونه ترانه کلمو میکنه
نگاشو از روم برداشت و بدون حرف ماشینو روشن کرد به سمت خونمون روند
بعده یه ربع رسیدیم دم خونمون با یه لبخند ازش خداحافظی کردمو از ماشین پیاده شدم اونم یه کله برام تکون دادو رفت
قبل از اینکه برسم خونه به ترانه اس داده بودم که آماده شه برای همین بهش فقط یه تک زدم که بیاد دم در
romangram.com | @romangram_com