#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_77


یعنی حکمت زندگی من این بوده که بشینمو نابود شدن خودمو با چشمام ببینم"(زهرا عابدی)

_همینطوری که بتون گفتم دیگه جلو راهتون سبز نمیشم،پس خدانگهدارتون اقا دانیال

پشتمو کردم بهش راه افتادم سمت خروجی قبرستون هنوز دوقدمم نرفته بودم که صداشو از،پشت سرم شنیدم

دانیال

با تعجب برگشتمو بهش نگاه کردم که یه لبخند،زدو گفت:از این به بعد دانیال صدام کن

مثه دختر بچه هایی که بهشون ابنبات دادن ذوق،کردمو دست راستم و بردم و جلو گفتم:پس یعنی،دوست؟

تک خنده ای،کردو دست بزرگ و مردونشو گذاشت تو دستمو گفت:دوست

هنوز دستم تو دستش بود،که گفت:البته به شرطی که راز کوچیکمون بین خودمون باشه

منظورش به حرف زدنش بود منم که گرفتم چی میگه سرمو با اطمینان تکون دادمو گفتم:مطمئن باش

اونروز بعداز اون قضیه خیلی جاها رفتیم،پارک سینما رستوران خیلیم خوش گذشت بیشترشم من حرف زدم از همه چیو همه کس براش گفتم،دارا،ترانه،پدرومادرم حتی ارسلان،اونم با یه لبخند به پر حرفیام گوش میکرد،البته اونم حرف زد از یاسمین تنها دختر داییش یا فامیلی که توی ایران داشت البته به غیر از عمو وخالش،گفت که چقدر یاسمین براش عزیزه گفت که اونو یاد مارال میندازه ،اینم گفت که شاهرخ برگشته ومیخواد بهش نزدیک شه که البته به نظر دانیال و پریدخت خانم بازم نقشه ای دارند





با ترانه نشسته بودیم تو اتاقمو داشتیم بستنی میخوردیم بحث سر امین بود

_اونوقت دارا و بابام از این شاهکار شما خبر دارند؟

romangram.com | @romangram_com