#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_75


چی بهت بگم اخه،ظهر بیرون نمونیا ،بیا خونه

چشمامو بازو بسته کردمو گفتم:چشم

لقمه ی اخرو خوردمو گونه ی مامانمو بوس کردمو رفتم بیرون



برای بار دهم یه نگاه انداختم روی ساعت مچیمو بیشتر کلافه شدم،الان حدود چهلو پنج دیقست اینجامو هنوز نیومده،دیگه داشتم پامیشدم برم که دانیالو از رو برو دیدم که داره میاد،سمتم،یه پیرهن سورمه ای پوشیده بود،آستیناشم تا ارنج تا زده بود،با شلوار لی آبی و کفشای اسپرت ادیداس،یه نگاه دلخور بش انداختمو اروم سلام کردم





دانیال

ساعت از نه رد شده بودومن هنوز توی خونه بودم،مردد بودم که برم یا نه،دوباره یه نگاه به ادرسی،که برام فرستاده بود کردم،هیچ سردر نمی اوردم چرا اینجا اخه،کلافه پاشدمو لباس عوض،کردمو رفتم پایین



ساعت دقیقا۱۰بود،که رسیدم سر قرار،برای رانندم سری تکون دادمو از ماشین پیاده شدم

وارد قبرستون شدم دیدمش که نشسته روی یه نیمکت و با پاهاش رو زمین ضرب گرفته ،وقتی رسیدم بهش یه نگاه پراز دلخوری بهم انداخت و اروم سلام کرد که من درجوابش فقط سرمو تکون دادم،انگار خیلی این حرکتم حرصیش کرد چون دندوناشو ساییده بهم با غیظ گفت دنبالش برم ،منم بعد از یه مکث کوتاه پشت سرش راه افتادم،کمتر از دودیقه بود داشتیم راه میرفتیم که سر یه قبر ایستاد و با حسرت زل زد به سنگ قبر،وقتی اسم روی سنگ قبر و خوندم ،خیلی تعجب کردم

دلربا یکتا

اردیبهشت بیستو یک سال پیش،پنج سال بعد از به دنیا اومدن دارا ،مادر من بعد از کلی رازو نیاز دوباره حامله شد ،وقتی فهمید به قول خودش کم مونده بود پنجره رو باز کنه از خوشحالی مثله پرنده ها،پر بزنه تواسمون،حتی پدرم با وجود اون همه سختی و نیازمالی هیچوقت کفر نگفتو خداروشکر کرد،حتی وقتایی که مامانم گاهی غرغر میکرده بخاطر دوقلو بودن بچه هاش،بابام همیشه به شوخی بش میگفته انقد سجاده نشینی کردی که خدا خوشش اومده و گفته بزار بشون یه حالی بدم و دوتاش کنم،همه چی خوب بود همه چی البته فقط،تا تولد هفت سالگیه منو دلربا

romangram.com | @romangram_com