#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_62
لعنت به این شانس،وای باورم نمیشه ،میبینی مارال من از بچگیم شانس نداشتم
یه لحظه حس کردم مارال تو عکسش داره میخنده،خداروشکر دیوونه که بودم دیوونه تر شدم
عه عه دختره پرو یه ذره ام نترسید،
یه نیم ساعتی بود،که نشسته بودم توی تراس که دیدم سیریش خانوم از خونه رفتند بیرون سریع ازجام پاشدمو دفترچمو بردادشتمو رفتم پایین
خاله نشسته بود توی الاچیقِ حیاط و داشت قهوه میخورد رفتم پیشش نشستم،روی کاغذ نوشتم:این دختره اینجا چیکار داشت.دادم دستش خاله باکنجکاوی کاغذو خوندو یه لبخندزد،الان من نمیدونم لبخندش دیگه به چیه
پسرم گفتم که دلارا رو تازه استخدام کردم لیسانس حسابداری داره اومده بجای اقای ملکی،دلارا میگفت اونروز اونم تو آسانسور بوده اره؟
دلارا
هنوزم وقتی عکس العمل دانیالو یادم میاد خندم میگیره کاش،میشد اون لحظه ازش،فیلم میگرفتم با این تصور که بعد که دانیال رفت بالا چقدر حرص خورده از دستم بلند خندیدم که دیدم راننده آژانس داره چپ چپ نگام میکنه،خاک تو چشت دلارا،خودمو جمع و جور کردمو خانوم وار نشستم سرجام
یکم که گذشت رسیدم دم شرکت دارا اینا،پول آژانسو حساب کردمو پیاده شدم
همین که وارد شرکت شدم چشمم خورد به ساره که پشت میزنشسته بودوداشت تندتند یه چیزی تایپ میکرد ،ساره منشی شرکت دارا اینا بود سه سال از خودم بزرگتره منم از بس اومده بودم اینجاباهاش حسابی دوست شده بودم رفتم پای میزش و صداش کردم
_ساره جوونم
سرشو از تو کامپیوتر اورد بیرون و تا چشمش بهم خورد با کلی ذوق از جاش پاشد
وای دلی توییی،بی معرفت چه عجب،میدونی چند وقته ندیدمت
خندیمو گفتم:بابا همه که مثل تونیستن من اصلا از،ترس این خواستگاراو عاشقام نمیتونم پامو از در خونه بذارم بیرون جون تو
romangram.com | @romangram_com