#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_53


بابام:اقای یزدانی منو فکرکنم یادتون باشه علیرضا هستم پدرداراو دلارا

بله یادمه،یادمه و شرمنده ام،حالا میفهمم چرا پیمان شمارو بیشتر از منی که داداشش بودم دوست داشت ،منه بی غیرت حتی نتونستم از یادگارش محافظت کنم خاک برسرمن،اینو که گفت دستاشم کوبوند تووسرخودش بابای منم تااین حرکتو دید سریع دستاشو گرفت و بردش سمت در

ترانه تا دید اونارفتن دوباره مث سیرابی پخش صندلی شد،منم دوباره لیوان آب قندو گرفتم سمتش که اینبار دستمو پس زدوگفت:اه دلارا مرض قند گرفتم بسه دیگه

_عه زبونت باز شد؟خو چیکار کنم کار دیگه ایم بلد نیستم

ترانه دماغشو کشید بالاوگفت:وای دلارا باورت میشه امین میخواست چه غلطی کنه ،اگه شماها نرسیده بودید بدبخت میشدم

با یه لحن طنز روبه ترانه گفتم:خب حالا قضیه رو هندی نکن

نکبت هندی چیه،داشتم میمردم

_نترس آجی ما از این شانسا نداریم،

اخماشو کرد توهمو گفت:زهرمار،گمشو اصلا نمیخوام دلداریم بدی

_باشه بابا قهرنکن بیا بغلم ،دوباره ابغوره بگیر .



تویه باغ بزرگ و سرسبز بودم همینجوری که داشتم رو به جلو حرکت میکردم دانیالو دیدم ،سرتاپامشکی پوشیده بود ،دوییدم سمتش و اسمشو صدا کردم ،یکم دیگه مونده بود بش برسم که یهو یه شکاف خیلی عمیق روی زمین بوجود اومدو منو دانیالو از هم جدا کرد ،من سرجام وایسادمو اسمشو صدا کردم ولی اون هیچ عکس العملی نشون نداد و پشتشو کرد بهم و رفت،دیگه داشتم گریه میکردم که یکی از پشت هُلم داد پایین

یه جیغ نسبتا بلند کشیدمو از خواب پریدم

اه لعنتی این دیگه یعنی چی،هووووف،ساعت توی اتاقمونگاه کردم و دیدم بعله ساعت یکه ظهره ،اخه تاساعت۶صبح تو کلانتری بودیم معلومه تالنگ ظهر میخوابم دیگه،

romangram.com | @romangram_com