#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_51


دارا:کاوه جان اینجا خونه خالمه،داداش شما دخالت نکن

کاوه: جون مادراتون بسه بخدا هیچی تو یخچال نمونده دیگه پاشید جمع کنید برید،من صبح این یخچالو پرکردم

عمو حسینم،ینی شوهرخاله شیرینم که حرف کاوه رو شنید گفت:پسرم این تولدو که من برا نوم گرفتم اون وقت تو یخچالو پرکردی؟

کاوه سرشو خاروندو با حالت مثلا بغض بهش گف:داشتیم باباجون؟

خلاصه که بساطی بود من جدی خیلی خوشحالم که همچین فامیلایی دارم البته از طرف مادری،بابام که فامیلی نداشت اخه تک فرزند بود،مامان بزرگ و بابابزرگمم که خیلی سال پیش،از دنیا رفتند

ساعت نزدیک دوی صبح بود که بابامو دایی علی ازجاشون پاشدنو گفتن که عزم رفتن کنیم

مهسارو به مامان من یه لبخند خانومانه زد وگفت خاله جون بمونید تازه سرشبه

کاوه دستشو گذاشت پشت کمرمهسا وگفت:خانومم چرا تعارف اصفهانی میزنی

چشمامو ریزکردمو به کاوه گفتم:توالان به اصفهانیا توهین کردی؟

کاوه ام با ترس ساختگی اب دهنشو قورت دادوگفت :نه بابا من غلط بکنم ،بین این همه اصفهانی بخوام از این غلطا کنم

دارا خندیدوبا دست زد توکمرشو گفت:آفرین پسرم خوب کاری میکنی

کاوه سرشو برگردوند سمت خاله شیرینم وگفت:نگا کنید مامان جون چقد دوماد گلتونو اذیت میکنن

خاله شرینم هم رو به هممون یه اخم تصنعی کرد و گفت بسه دیگه چرا دامادمو حرص میدید

کاوه سرشو گرفت بالا و برا هممون چشم ابرو اومدکه همون موقع خاله شیرین ادامه داد:حالا این بچه یه نموره شیرین میزنه دلیل نمیشه شما اذیتش کنید،با این حرف خاله شیرینم هممون زدیم زیرخنده خلاصه که نیم ساعتی این پروسه ی خداحافظی طول کشیدیه بیست دیقه ایم توراه بودیم که بالاخره ساعت۳رسیدیم دم در خونه

romangram.com | @romangram_com