#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_41
_سلام بر عشق خودم
بابام که داشت برای خانم رضایی،منشی شرکت یه چیزیو توضیح میداد سرشواورد بالا منو نگاه کرد
به به ،دلاراخانم ،خوش اومدی بابا،بعدم روشو کرد به طرف خانم رضایی وگفت:خانم رضایی اینارو به همون ترتیبی که گفتم تحویل اقای عارفی بدید
اومد سمتم دستمو گرفت و نشوند رو صندلی و خودش رفت سمت چایساز
خوبی بابا،خوب،کردی اومدی خیلی خسته بودم ،خستگیم در رفت تورودیدم
خندیدمو گفتم:بابایی من مامان نیستما
یه نگاه خندون بم انداخت وگفت:کرم نریز بچه
چایی و داد دستم خودشم نشست رو صندلی روبرویی و گفت:
خب،گوشم باشماست
_راستش بابا میخوام باهاتون مشورت کنم
تصمیم گرفته بودم همه چیرو به بابا بگم ،چون یجورایی خونوادمم با نقشه هایی که برای دانیال کشیده بودم ربط داشت
یه بیست دیقه ای طول کشید تاگفتم
_خب؟
با اخم بهم نگاه کردوگفت:الان باید به من بگی؟
romangram.com | @romangram_com