#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_40
_چشم پس میبینمتون ،فعلا
فعلا دخترم
گوشیمو گذاشتم روتخت و رفتم روبروی آینه وایسادم و زل زدم به خودم
قدم ۱۷۱بود ،هیکلمم ترانه میگه خوبه،چشمای درشت قهوه ای ، دماغی که به لطف عمل یکم سربالا بود و لب ودهن عادی
زیبایی خاصی نداشتم ولی زشتم نبودم ،به قول مامانم که میگه تو این دنیا خداهیچ چیزی رو زشت نیافریده ،راستم میگه سرمواوردم بالا و به سقف اتاقم نگاکردم
چشمامو بستمو زیرلب رمزمه کردم:خدایا تواین راه تو تنها کسی هستی که میتونی کمک کنی ، پس خواهش میکنم کمکم کن و تنهام نذار... چشمامو بعد چند لحظه باز کردم وبعد رفتم پایین
فکرکنم دوساعتی میشد داشتم با پریدخت خانم حرف میزدم
عالیه ،بهتر از این نمیشه،دختر تو خیلی باهوشیا
یه لبخند زدمو گفتم :پس اینکه اقای اریانژادوبکشونید اونجا باشما،
نگرانش نباش ،ساعت چار زنگ میزنم بیادشرکت اینو گفتو از جاش بلند شدواومد سمت من ،منم ازجام پاشدم که یهو منو گرفت تو بغلش و گفت:دلارا نمیدونی داری چه لطفی به منو دانیال میکنی دستمو گذاشتم رو کمرشو مثل خودش بغلش کردم
یکم دیگه پیشش موندم و بعد یه تاکسی گرفتمو رفتم شرکت بابااینا
بابام تو بخش حسابداری کار میکرد،منم به عشق بابام بود که این رشته رو انتخاب کردم،ترانه ام اونجا بود ولی تو بخش بایگانی
از همون اول که وارد شرکت شدم فکرکنم با ۶۰نفر سلام احوال پرسی کردم تا برسم به اتاق بابا،حالا انگار دختر رییس شرکتم
romangram.com | @romangram_com