#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_39
خب خداروشکر اینم به خوبی تموم شد
رفتم اتاق خودمو آلبومه بچگیامونو کشیدم بیرون ونشستم روتختو بازش کردم
اولین صفحه عکس سه تامون بود دارا پنج سالش بود با یه لبخند،گنده منو اونوکه نوزاد بودیم به زور جا داده بود بغلش
رفتم صفحه بعد ،بازم ماسه تا ،تواین عکس تولد یک سالگیمون بود،من داشتم گریه میکردم واونم حالت بغض،داشت
صفحه سوم،خخخخخ اینجا دوسالمونه ،خونه ی خاله شیرینم بودیم ،داشتتیم با مهسا دختر خالم و ارسلان بازی میکردیم
صفحه چهارم
صفحه ی پنجم..... انقد برگه زدم تا به صفحه ی بیستویکم رسبدم ،
اینجا نیست،فقط منو داراییم ، دیگه اونی وجود داره دوباره بغضم گرفت حسابی تو حس بودم که گوشیم زنگ خورد،پریدخت خانم بود،،وای،اصلا بکل یادم رفته بود دماغمو کشیدم بالاو جواب دادم
_الو
الو،سلام،دخترم خوبی؟
_سلام خانم اوا خیلی ممنون ،شماخوب هستید
خوبم عزیزم،فکرکنم بدونی برای چی زنگ زدم؟
_بله میدونم،اگه موافق باشید فردا هم دیگرو ببینیم تامن براتون نقشمو توضیح بدم
عالیه،پس همون کافی شاپی که اولین بار رفتیم ،میبینمت ،ساعت پنج،چطوره؟
romangram.com | @romangram_com