#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_12


به اینجای حرفاش که رسید چشماش پره اشک شد،منم کنجکاوتر شدم

مارال با شاهرخ دعواش شده بود،منم برای همین با دانیال که اون موقع پونزده سالش بود فرستادمش بره ویلای چادگانمون یکم حال وهواش عوض بشه که ایکاش میمردمو نمیذاشتم بره

دوروز که گذشت از بیمارستان بهم زنگ زدن،یکم مکث کرد و باصدای لرزون ادامه داد

بچمو سلاخی،کرده بودن اونم جلوی دانیال ،۱۴تا ضربه چاقوبهش زده بودن ولی کمرم وقتی شکست که فهمیدم به دخترنازم تجاوزم کرده بودن بازم جلوی اون طفل معصوم

یه لحظه خشک شدم،این...این چی داره میگه ینی جلوی پسره به خواهرش... وای دستمو گذاشتم جلوی دهنمو به بقیه ی حرفاش گوش کردم

باهق هق ادامه داد:دانیالم از اون موقع دیگه نتوست حرف بزنه ،میتونست ولی نمیخواست وقتی خون میبینه رفتاراش غیر عادی میشه ،ده ساله هردوادرمونی که بگی بردم براش انجام دادن ولی هیچ فایده ای نداشته ،مریضیه دانیال از یه طرف دستوپنجه نرم کردن با مازیار از یه طرف میخواست بچمو بندازه گوشه ی تیمارستان وچمباته بزنه رو مال واموالش ،شاهرخم که بعد اون قضیه رفت آلمان ، یه آه بلند کشیدو ساکت شد

یه چند دیقه ای ساکت بودمنم تو فکر بودم ،اخه نمیدونستم چرا این حرفارو به من زده برای همین من سکوت و شکستمو من من کنان گفتم:

_خب..خب الان ،ینی چجوری بگم خب براچی

حرفموقطع کرد

برای چی این حرفارو به تو زدم؟

سرمو تکون دادم که گفت

همونطور که گفتم دانیال نزدیک ده ساله که حرف نزده تا اون روز توی بیمارستان که جواب توروداد

نگاکنا من از اولم شانس نداشتم

برای همین ازت یه خواسته ای دارم

romangram.com | @romangram_com