#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_11
دروغ چرا،یکم ترسیدم زنه ام مثله اینکه فهمید چون گفت میریم همین کافی شاپ روبروی خیابون و حرف میزنیم
ای بابا این چرا یه ربه زل زده به من خب حرفتو بزن برو دیگه،
یکم دیگه که گذشت بالاخره به حرف اومد،
خب دلاراجان میخوام به حرفام به دقت گوش کنی
منم از سرناچاری گفتم چشم
من تورو یک هفته ی پیش که خوردی به دانیال دیدمت
جان؟دانیال خرکیه
وقتی دید مثله منگلا نگاش میکنم گفت
همون پسرقدبلند و چشم ابیی که تو بیمارستان بهش خوردی
تاگفت چشم آبی دوزاریم افتاد همون هلوی خودمونو میگه عهههه پس اسمش دانیاله
وقتی فهمید یادم اومده ادامه داد:راستش من خاله ی دانیالم،خواهرو شوهرخواهرم که بشن پدرمادره دانیال ۱۸سال پیش تویه سانحه ی هوایی کشته شدند
تالین حرفشو شنیدم اروم و سریع گفتم:خدا رحمتشون کنه
اونم با لبخند تشکر کردوادامه داد:بعد از اون قضیه من دانیالو که اون موقع هفت سالش بودو خواهرش مارالوکه ۱۳سالش بودرو تحت حضانت خودم گرفتم روزای سختی بود دانیال بی تابیه مادرشو میکرد مارالمم افسرده شده بود،ولی به هر نحوی که بود من این دوتا بچه رو بزرگ کردم تااینکه مارال۱۹سالش شد خانومی شده بود برای خودش از همون موقع خواستگاراش کلافم کرده بودن تااینکه مازیار عموی بچه ها مارالو برای پسرش شاهرخ خواستگاری کرد پسره بدی نبود ولی دلم رضا نبود،چون میدونستم مازیار آدم درستی نیست و چشمش به مال وثروتیه که منوچهرخان برای بچه هاش گذاشته جواب رد بهش دادم همه چی به ظاهر به خوبی تموم شد تا رفت وآمدای مارال مشکوک شد خیلی زود فهمیدم دلش یجایی گیر کرده پی شوکه گرفتمو به شاهرخ رسیدم بچمو هوایی کرده بود جوری که مارال وایساد جلومو گفت الاو بلا شاهرخ ،خیلی تلاش کردم که شاهرخ و از چشمش بندازم، نشد ،بالاخره مجبور شدم رضایت بدم که بعده تولده بیست سالگیش عقدش کنن، یکم مکث کرد و مردد دوباره شروع کرد به حرف زدن
بعده عقدش هرروزشاهد آب شدن بچم بودم خب من ازدواج نکردمو جوونیمو گذاشتم پای این دوتا بچه خیلی واسم سخت بودکه اون مازیاره خدانشناس داره مارالمو اذیت میکنه گذشت و گذشت تا این که اون روز نحس رسید
romangram.com | @romangram_com