#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_108


دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم: والا کم از روحم نبودید اینجوری بی سروصدا میاید بالاسرادم

یه نگاه به سیستمم که خاموش بودانداخت و گفت: خوب پول پسر عموی منو هدر میدیا

منم که گرفته بودم منظورش چیه ریلکس گفتم: کارم تموم شده بود

اصلا از این وضعیت خوشم نمیومد یجوری نگام میکنه که گرمم میشه نگاهش هیز نیست یجوریه انگار میخواد مغزتو بشکافه وببینه چی توش میگذره

_کاریم داشتید که اومدید اینجا؟

دست چپشو کرد تو جیبشو گفت: میخواستم دعوتت کنم به یه مهمونی

با ابروهای بالا رفتع نگاش کردم که ادامه داد: جمعه ی این هفته خواهرم بعداز چندسال از لندن میاد پدرمم به مناسبت اومدنش یه مهمونی ترتیب داده منم میخواستم از تو به عنوان پارتنرم بخوام که این دعوتو قبول کنی

خب دلارا نمی تونه دعوتتو قبول کنه چون قبلا درخواست منو قبول کرده

منوشاهرخ هم زمان سرمونو چرخوندیم سمت دانیال که دم در ایستاده بود

خوشم میاد هروقت شاهرخ اطراف من میپلکه سروکله ی دانیالم پیدا میشه

شاهرخ که معلوم بود حسابی ضایع شده با خونسردی مصنوعی ای گفت: خب اصلا اشکال نداره به هرحال که دلارا میاد به اون مهمونی اونجا میتونم از حضورش استفاده کنم

واقعا زبونم بنداومده بود اخه من کی قبول کردم بیام اون مهمونی کوفتی

وقتی شاهرخ رفت دانیال در اتاقو محکم بستو اومد جلوم ایستادوباسرزنش بهم گفت:مگه نگفته بودم باهاش حرف نزن

_اون اومد توی اتاق نمیتونستم که از اتاق بیرونش کنم بعدشم من کی دعوت شمارو به مهمونی قبول کردم؟

romangram.com | @romangram_com