#آقای__دیوانه_و_دلبر_پارت_103
رگ گردنم نبض میزد خیلی عصبانی بودم با این حال دستمو گذاشتم تو دستشو گفتم : گفتم که فقط یه رابطه ی خونوادگی سادست
دستمو بعد یه فشار ول کردوبا خنده گفت: منو سیاه نکن پسرجان
وقتی گورشو گم کرد عصبی کشوی میزمو کشیدم بیرون و حعبه ی قرصامو برداشتم
خیلی وقت بود دیگه به این قرصا لب نزده بودم از اونروزی که دلارا از پله ها پرت شده بود پایین که البته به گفته ی خودش پاش لیز خورده بود ولی من با چک کردن دوربینا فهمیدم کار کیه و اخراجش کردم
دوباره قرصارو گذاشتم سرجاشون و تلفنو برداشتم و منشیو خواستم باید عصبانیتمو سر یه نفر خالی میکردم وکی بهتر از منشی که اجازه داده بود مازیار بدون اطلاع من پشت دراتاق من بایسته و بعد بیاد داخل
دلارا
هنوز یاده نگاش به خودم میفتم موهای تنم سیخ میشه ، باورم نمیشه عموی دانیالو از نزدیک دیدم یعنی با تعریفایی که ازش شنیده بودم قیافشو خیلی زشتوداغون تصور میکردم ولی اینی که من دیدم هم خوشتیپ بود هم خیلی جوون تر از سنش قیافشم خیلی خیلی شبیه شاهرخ بود با این تفاوت که چشمای شاهرخ مشکی بود ولی مال مازیار سبز،خیلی دلم میخواست بدونم به دانیال چی گفته ولی حیف که نمیتونم ازش بپرسم،
از فکر به مازیار اومدم بیرون و بعد از نگاه کردن به ساعت اطلاعات و روسیستم ذخیره کردم و از هانیه خداحافظی کردمو رفتم تو پارکینگ
دانیال توی ماشینش منتظرم بود ولی اونقدر تو فکر بود که حتی نفهمید سوار شدم
صدامو یکم بردم بالا وصداش کردم که برگشت سمتمو اروم گفت:نفهمیدم کی اومدی
_اره از بس تو فکر بودی،
چیزی جواب ندادو ماشینو روشن کردو راه افتاد
با احتیاط پرسیدم:دانیال چیزی شده؟
romangram.com | @romangram_com