#اگه_بدونی_پارت_97
اشوان که باحالت دختر کشه هميشگيش رانندگي ميکرد گفت:
_ حالمو بهم زديد شما دوتا.
هليا - اشوان حرف نزن تو که خيلي سنگي بيچاره سوگند.
اشوان - هليا تو که نافروم مخ ميخوري بيچاره سعيد.
سعيد - من راضيم داداش از خودت مايه بذار.
اشوان با حالت خاصي گفت:
_ خـــــــــــــــــــــــا ک سعيد خــــــــــــــــاک.
هلبا - با شوهر من درست حرف بزن داداشي حالا هم برو پلاژ.
اشوان - اوکي ميرم ولي منو سوگند نميام شما ها رو پياده ميکنم همونجا.
دلم شکست. ميخواستم اعتراض کنم. منم دل داشتم منم دلم ميخواست برم پلاژ. درست
مثل بچه ها شده بودم. به خودم نهيب زدم “سوگنده ديگه بزرگ شدي دست از اين بچه بازيا بردار.”
هليا - ا. اشوان خب سوگند گ*ن*ا*ه داره.
اشوان از اينه به من نگاه کردو گفت:
_ سوگند مشکلي داري تو با اين قضيه؟.؟.
ميخواستم بگم اره. منم دلم ميخواد برم پلاژ. منم دلم ميخواد برم کنار ساحل توي شب قدم بزنم.
اما نميدونم چرا جوابم اين شد:
_ نه هر چي تو بگي.
نميدونم عکس العملش چي بود چون بهش نگاه نکردم. ولي لحنم گواه ميکرد حرفه دلمو.
هليا - ا. سوگند. يه چيزي بگو، چرا همش هر چي اشوان ميگه گوش ميکني.؟. بگو دوست داري
با ما بياي.
تنها به هليا لبخند زدمو سعي کردم با نگاهم بهش بفهمونم که بيخيالم شه. فکر ميکنم فهميد چون غمگين
گفت:
_ خيلي خب ولي خدا بهت صبر بده با اين شوهر سنگت.
سنگ بود ولي دوسش داشتم. بهم بي محلي ميکرد ولي عاشقش بود. قلبمو مي رنجوند ولي وابستش
شده بودم. وابسته ي به اين کوه يخ.
romangram.com | @romangram_com