#اگه_بدونی_پارت_96
_ برو بپوشش ببينم تو تنت چطوره کوچولو.
*********************
خيلي ذوق کرده بودم نه از اينکه ميخواستم لباس بخرم، از اينکه اشوان پسره خسيسي نبود و بهم
اهميت داد.
لباس توي تنم فوق العاده زيبا بود. انگار واسه ي خودم دوخته بودنش. رنگه صورتيه چرکش هارمونيه عجيبي
با پوسته گندوميم داشت. عاشقش شده بودم. با باز شدن در اتاق پروو با ترس دستامو محافظه سرشونه هاي
ل*خ*تم کردم. با ديدن اشوان بيشتر داغ کردم. نگاهش طور خاصي بود. يه نگاه تب دار اما با غرور. يه نگاه شيطون
اما جدي.
_ نه ميبينم با اينکه سليقم نبودي ولي جنسه مرغوبي از اب در اومدي خانوم کوچولو.
سرمو پايين انداختم که صداش تو گوشم پيچيد:
_ بهت مياد درش بيار.
خواست درو ببنده که با صداي بغض داري گفتم:
_ ميخواي بخريش برام که جلوي بقيه ابروت نره.
لحنم اونقدر غمگينو اروم بود که يه لحظه دلم واسه خودم کباب شد. اشوان به چشمام خيره شدو با يه لبخنده شيطون جواب داد: _ بايد غير اين باشه.
پرده نازکه اشک جلوي ديدمو گرفت. براي ضايه نشدن سرمو پايين انداختمو به نشونه ي منفي تکونش دادم.
حالم قابل توصيف نبود. حس ميکردم يه موجوده اضافيم. يه موجوده سربار. نفهميدم کي درو بست.
سريع لباسامو تعويص کردمو از اتاق پروو خارج شدم.
**************************************
کل پاساژو با بچه ها گشتيم. اشوان خيلي برام خريد کرد اما ديگه هيچ ذوقي نداشتم. چون ميدونستم که اين کارارو واسه خودش ميکنه نه واسه من. از هليا شنيدم قرار جشني کوچيکي واسه معرفيه من به عنوانه عروس خانواده توي همين شمال ترتيب بدن. اصلا نميدونم روزگار بالاخره با من چي کار ميکنه فقط ادامه ميدم. همه چي دست همون بالايي. هر چي بادا باد.
******************************************
هليا _ بريم پلاژ؟.؟.
سعيد - الان هوا تاريکه چي کار کنيم تو پلاژ عزيز من؟.
هليا - سعيد بي احساس نباش عزيزم اتفاقا تو شب عاشقانه تره.
سعيد - اوکي خانومي هر چي تو بگي.
romangram.com | @romangram_com