#اگه_بدونی_پارت_95

با صداي هليا انگار دنيا رو بهم دادن. اشوان کاملا ازم جدا نشد فقط يکم دستاشو شل کرد.

با چشماي ملتمسم به هليا نگاه کردمو گفتم:

_ هليا شما کجاييد؟. داشتيم دنبالتون ميگشتيم.

هليا که انگار متوجه يه چيزايي شده بود لبخند زدو گفت:

_ سوگند بيا ميخوام اين لباسرو بخرم تو هم نظر بده.

از خدا خواسته دست هليا رو گرفتمو با هم به سمته مغازه اي که ميگفت رفتيم.

_ نظرت چيه؟.؟.

به پيراهن کوتاهو قرمزي که نشونم داد نگاه کردم.

_ خيلي خوشگله.

_ سعيد ببين سوگندم همين نظرو داره.

سعيد با عشق به هليا نگاه کردو گفت:

_ خب همينو ميخريم عشقم.

هليا مثل هميشه خودشو لوس کرد و گفت:

_ مرسي سعـــــــيد جونم.

باز همون حسرت سراغ قلبم اومد.

_ تو چيزي نميخواستي.؟

با صداي مردونه ي اشوان قلبم افتاد کفه کفشم. برگشتم تا ببينمش که کاملا رفتم تو ب*غ*لش از بس

اقا نزديک واستاده بود. حتي يه ذره هم عقب نرفتو باز با اون چشاي نافذش زل زد تو چشماي منو گفت: _ هيچي انتخاب نکردي عشقم؟.؟.

جملشو به حالت تمسخره گفت. مثل خودش پررو جواب دادم:

_ نه عزيزم چيزي لازم ندارم.

به اطرافش نگاه کردو باز زل زد تو چشمام.

_ ولي من دلم نمياد واسه عشقم چيزي نخرم.

خيلي ناگهاني دستمو گرفتو کشيدم يه گوشه از بوتيک با دست به يه لباس اشاره کرد. رد دستشو گرفتمو

به يه پيرهن کوتاه که رنگه صورتيه چرکي داشت رسيدم. سليقش عالي بود. لباس واقعا شيک و خوشگل بود.

نا خداگاه لبخند زدم.

romangram.com | @romangram_com