#اگه_بدونی_پارت_91
ميداد مخصوصا وقتي ميخنديدم هماهنگيه عجيبي با چاله روي گونه پيدا ميکرد.
با رضايت دوباره تو اينه به خودم نگاه کردمو لبخند زدم. شيشه ي عطرمو از توي کيفم در اووردمو يه دوش کوتاه باهاش گرفتم.
_ اماده اي؟
به کله ي هليا که از در اومده بود تو اتاق نگاه کردمو گفتم:
_ اره بريم.
ولي هليا همينجور واستاده بودو به من نگاه ميکرد.
دستمو جلو صورتش تکون دادمو با تاکيد گفتم:
_ هليا بريم.
خيلي بي هوا گفت:
_ چي ساخته خدا.
چشامو گرد کردمو با تعجب گفتم:
_ جان؟
هليا باز در همون حالت جواب داد:
_ اينجاست که شاعر ميگه “قدو بالاي تو رعنا رو بنازم”.
و به سرتو پايه من با چشم اشاره کرد با کيف يه دونه اروم زدم تو سرش و گفتم:
_ انقدر هندونه نذار زير ب*غ*لم بچه راتو برو الان ترورمون ميکنن.
هليا همونجور که کشون کشون همراه من ميومد جواب داد:
_ با اينکه هندونه نبود حقيقت بود ولي ديگه چاره اي نيست بايد دنبالت بيام.
از ويلا خارج شديمو. از قرار بايد با ماشين اشوان ميرفتيم.
دوباره حسادته خاصي تموم وجودمو گرفت از ديدن سعيد که بخاطر
هليا بيرون از ماشين واستاده بود ولي اشوان.
_ بالاخره خانوما اماده شدن.؟ خدايي چيکار ميکنيد؟.؟.
من تنها لبخند زدم ولي هليا با نيش باز گفت:
_ داشتيم بادبادک هوا ميکرديم.
بعد اخم کردو ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com