#اگه_بدونی_پارت_90
اشوان - جمع کنين بابا خودتونو حالمو بهم زدين.
هليا - تو احساسات نداري. بيچاره سوگند که گير توي بي احساس افتاده. اصلا سوگندم با خودمون ميبريم.
اشوان با لحن جدي گفت:
_ سوگند خودش شوهر داره. من تعيين ميکنم بياد يا نياد.
يه جورايي شدم. از حرفش بدم نيومد بلکه خوشباحالمم شد. اما ميدونستم اين حس زود گذره زياد دووم نداره.
هليا - سوگند تو يه چيزي بگو.
شونه هام بالا انداختمو جواب دادم:
_ چي بگم.؟.
هليا کلافه گفت:
_ خدا در و تخت رو خوب با هم جور کرده. پشت همم هستن ماشالا.
ميتونستم نگاه سنگين اشوانو رو خودم حس کنم. شايد داشت باز براي اذيت کردنم نقشه ميکشيد.
سرمو پايين انداختم و سعي کردم نگاهش نکنم. نگاهش حرارت داشت. تمام وجودمو ميسوزوند.
سعيد - اشوان دادش چيکاره اي؟.؟.
هنوزم نگاشو روي خودم حس ميکردم بعدشم صداي بن مردونش که توي گوشم پيچيد:
_ اوکي بريم.
هليا باز جيغ کشيدو گفت:
_ واي داداشي عاشقتم.
اشوان ا اعتراض گفت:
_ هليا پرده نذاشتي واسه گوشم. وولوم بده پايين يکم کر شدم.
هليا - همش منو ضايه کن. سوگند پاشو بريم.
بهش نگاه کردمو با لبخنده معروفم سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم.
*********************
تيپه اسپرتو دخترونه اي زدم با يه ته ارايش که چهرمو خواستني تر ميکرد. توي اجزاي صورتم چشمامو بيشتر
دوست داشتم. چشماي درشته مشکيم که توي شب ميدرخشيد. همين چشما چهرمو بچگونه تر نشون
romangram.com | @romangram_com