#اگه_بدونی_پارت_88
بعد با مهربوني هليا رو صدا زد.
_ هليا جون؟.؟.؟
_ جانم خاله.؟
_ اشوان که اومد يادم بنداز بهش بگم بره يکم جيگر تازه بگيره براي سوگند. اين بچه خيلي ضعيفه
بايد بيشتر بهش برسه.
يه لحظه احساس کردم فقط پنج سال سنمه.
_ فرنگيس خانوم من خوبم نيازي نيست باور کنين.
_ نه دخترم اين چيزي نيست که من بگم اشوان بايد خودش حواسش باشه منتها نميدونم چرا اين پسر
انقدر خونسرد بايد خودم يه سري تذکراتو بهش بدم.
از مدل حرف زدنش خيلي خوشم ميومد. واقعا زنه ماهي بود. برعکسه پسره سنگش.
صداي باز شدن در ورودي باعث شد استرس بگيرم. تنها کاري که تونستم انجام بدم اين بود که رفتارمو عادي نشون بدم.
سعيد - سلام خانوما.
پشت سرش اشوان وارد شد و بدون سلامي مشماهايي که دستش بودو روي کاناپه گذاشتو به سمته
اتاقمون رفت.
فرنگيس خانوم - همه اون چيزايي رو که گفتم خريدين.
سعيد - بله همرو خريديم مگه ميشه شما امر کنيد ما انجام نديم؟.؟.
هليا - عزيزم چرا اخه انقدر پاچه خواري تو.؟
سعيد لبخنده مهربوني به هليا زدو گفت:
_ تازه واسه تو هم پاستيل خريدم خانومم.
هليا جيغه کوتايي کشيد و با خوشحالي رفت تو ب*غ*له سعيد. فقط با لبخند بهشون نگاه ميکردم. خوشبختي
يعني همين. يعني يه نفر داشته باشي که هميشه بهت فکر کنم. تکيه گاهت باشه. براش مهم باشي.
با اينکه يکم به بچه ها حسوديم شده بود ولي باز از ته دلم خواستم هميشه زندگيشون همينجوري عاشقانه باشه.
در اتاق باز شد و اشوان با تيپه اسپرتو پسرونه اي که زده بود از اتاق بيرون اومد. حتي به من نگاهي نکرد.
شايد انتظار داشتم بيادو از دلم دربياره. ولي انگار اونم همچين انتظاريو از من داشت. چه حکايتيه زندگيه من.
romangram.com | @romangram_com