#اگه_بدونی_پارت_87
لبخنده مهربوني ميزنه و جواب ميده:
_ با اجازت هفتو نيمه تنبل خانوم.
با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم:
_ باورم نميشه چرا زود تر بيدارم نکردي.؟
با حالت بامزه اي گفت:
_ يه بار اومدم صدات کنم ولي سوگند انقدر معصوم خوابيده بودي که ادم ياده بچه هاي 6.7 ساله ميوفتاد
دلم نيومد بيدارت کنم. خيليم خسته به نظر ميومدي نخواستم اذيت شي. تازه مادر شوهرتم کلي
سفارش کرد سر و صدا نکنيم عروسه گلش خوابه.
چشمکي زدو ادامه داد:
_ همين اوله کاري خودتو خوب تو دلش جا کردي شيطون.
لبخند زدمو بعد از چند لحظه پرسيدم:
_راستي اشوان کجاست.؟.؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
_ نميدونم يه ساعت پيش با نيما رفتن بيرون کار داشتن هنوز نيومدن. فکر کنم ديگه پيداشون بشه.
پاشو بريم پيشه خاله. يعني همون مادر شوهر جنابالي. نيما و اشوانم که اومدن ميخوايم راضيشون
کنيم بريم فروشگاه. مغازه هاي برند اينجا غوغا کرده. از اونورم ميريم پلاژ. اووف ميدونم خيلي
حرف زدم ببيخش.
خندم گرفته بود. هر چقدرم پر حرف بود بازم چون شيرين زبون
بود ادم ازش خسته نميشد.
*************
بعد از سراسامون دادنه تيپو قيافم از اتاق بيرون اومدمو به سمت فرنگيس خانوم رفتم.
_ بهتري دخترم؟.؟.
لبخند زدمو جواب دادم:
_ بله ممنون
_ امروز خيلي خسته شدي. بايد بيشتر مراقبه خودت باشي. احساس ميکنم خيلي ضعيفي.
romangram.com | @romangram_com