#اگه_بدونی_پارت_85

سريع بين راه انداختمو به دوييدنم ادامه دادم. اقا سامانم پاش گير کرد به اجرو چپ کرد بنده خدا. حالا

تصور کنين شاخه محله لنگاش هوا خودش زمين. لاله از خنده وسطه خيابون غش کرده بود.

به زور از رو زمين جمعش کردم با خودم تا خونه کشيدمش.

چه دوراني بود. سامان پسر ادم حسابيه اي نبود. توي محلمون باعث شده بود همه به چشمه بد به لاله نگاه

کنن. چند باريم ادعا کرده بود که لاله دوست دخترشه. لاله اي که فقط 17 سال داشت. خلاصه هر دفعه يه بلايي سر

اين بدبخت در مياووردم. از کجا به کجا رسيدم. واسه همين ميگم در حال حاضر خودمو نميشناسم.

_ خوش ميگذره.؟.؟

صداي اشوان باعث شد قلبم بريزه. از رو زمين بلند شدمو به چشماي نافذش نگاه کردم.

_ داشت ميگذشت اومدي خرابش کردي.

نميدونم چرا اين حرفو زدم شايد بخاطر اون اتفاق بود.

_ جدي؟.؟.؟ از اين به بعد با وجود من بيشتر بهت خوش ميگذره.

با لجبازي گفتم:

_ نميگذره.

خونسرد گفت:

_ ميگذره.

_ نميگذره.

_ ميگذره.

_ بهت ميگم نميگذره.

_ منم بهت ميگم ميگذره.

با جيغ گفتم:

_ نميــــــــــــــــــــــ ـگــــــــــــــذره.

يه دفعه ديگه نفهميدم چي. فقط احساس ب*و*سه هاي وحشيانه ي اشوان روي لبم داشت از پا درم مياورد.

حتي فرصته نفس کشيدن نداشتم. اشوان با ولعو وحشيانه لبامو ميب*و*سيد. احساس ميکردم دارم از حال

ميرم از روي ناچاري سرمو روي سينش گذاشت تا ديگه نتونه بب*و*ستم. کارم خنده دار بود از خودش به خودش

پناه ميبردم.. تند تند نفس ميکشيدم. اين واقعا قصد داشت منو خفه کنه. صداي شيطونش

romangram.com | @romangram_com