#اگه_بدونی_پارت_84


به خطه انتهاييه دريا نگاه کردم. صداي موج دريا توي گوشم نوسان ميکردو اين برام لذت بخش بود. سعي

کردم يکم ذهنمو اپديت کنم. فکر کردن به گذشتم ميتونست ارومم کنه. خودمم ديگه خودمو نميشناسم

دختري که همرو با کاراش آسي ميکرد ديگه شبيه به قبل نيست. ديگه شيطنتاي قبلشو نداره. ديگه

نميتونه از ته دل بخنده. يادمه قبلا وقتي ميخنديدم انقدر صدام غير کنترل ميشد که همه بهم تذکر ميدادن

اما حالا. ديگه خودمم نميشناسم.

لاله - سوگند بيخيالش شو دردسر ميشه.

_ لاله خفه بمير يه دقيقه بذار فکر کنم.

بعد از چند لحظه فکر با مزه اي به ذهنم رسيد. لبخنده شيطاني زدمو به لاله نگاه کردم.

_ يافتم.

لاله لبو لوچشو اويزون کردو گفت:

_ از دست تو سوگند.

_ حرف نباشه دنبالم بيا.

لاله - کجا ميخواي بري؟.؟.

دستشو کشيدمو جواب دادم:

_ فوضولي نکن ميفهمي.

تا خود فروشگاه دويديم. با ديدن چهره ي جديه سامان (بچه پول دار محلمون) دوبار لبخنده شيطوني زدمو

اين بار بدون لاله به سمتش رفتم. تقريبا که بهش رسيدم با حالته خاصي گفتم:

_ جديدا بادمجونم رفته غاتي ميوه ها.

نگاهه چندششو بهم دوختو با حالته هميشگيش گفت:

_ عادت ندارم با بچه ها کل بندازم.

خيلي جدي گفتم:

_ بچه تو قنداقه اقا پسر. در ضمن دفعه اخرت باشه پشته دوسته من حرفه چرت ميزني. دفعه ديگه حالتو بد

ميگيرم.

با اين حرفم اتيش گرفتو براي تلافي کردنش افتاد دنبالم. منم که هدفم همين بود اجري که اماده کرده بودمو


romangram.com | @romangram_com