#اگه_بدونی_پارت_83

که ليوانو از لبم جدا کرد. شروع کردم به سرفه کردن.

هليا و فرنگيس خانوم با صداي بلند گفتن:

_ چيکاري ميکني؟.؟.؟ خفه شد؟.؟.؟

اشوان همونجور که ريلکس به پشتي مبل تکيه ميدادو زير چشمي جون دادن منو تماشا ميکرد جواب داد: _ من در همه موارد حواسم به عشقم هست. انگيزم کمک کردن بهش بود.

از شدت سرفه اشک تو چشمام جمع شده بود. هليا باز براي اووردن اب به اشپزخونه رفت. واقعا نزديک بود

خفه شم. با کشيده شدن استينم توسطه اشون افتادم تو اغوشش.

_ چي شدي عزيزم؟.؟.

خواستم از ب*غ*لش بيرون بيام که باز محکم گرفتمو زير گوشم اروم گفت:

_ بيخودي قهر نکن. تلافيه کاره الانت بود. گفتم هر کار اشتباهت مجازاتش دوبرابر.

با مظلوميت نگاش کردمو با صداي بغض دارم اروم گفتم:

_ خيلي بدي.

و از روي مبل بلند شدمو بي توجه بهش به سمته اشپزخونه رفتم که همون موقع هيوا با ليوان اب بيرون اومد.

_ بهتري سوگند بيا اينو بخور بهتر شي.

لبخند زدمو ليوانو ازش گرفتم:

_ مرسي عزيزم.

يکمي از ابو خوردمو به بهونه ي ليوان به سمت اشپزخونه رفتم.

***********************************************

نميتونستم درکش کنم. رفتارشو. اين اخلاقاي متفاوتشو که هر کدوم يه رنگ داشت.

هميشه گيجم ميکرد. گاهي وقتا عاشقش ميشدمو گاهي وقتا ازش ميترسيدم. درست مثل الان.

شايد واقعا قصدش خفه کردنه من بود. يعني انقدر ازم متنفر؟.؟.. پس چرا بعضي موقعها انقدر خوب

ميشه که واقعا فکر ميکنم همسرمه.. اووف دارم عقلمو از دست ميدم. تصميم گرفتم واسه ازادي از اين افکارم

برم کنار دريا. گرچه هنوزم فکر اون مار بدنمو ميلرزوند ولي واقعا نياز داشتم که يکم با خودم خلوت کنم. تا ببينم

چند چندم؟.

خيلي بي سرو صدا از ويلا خارج شدمو يک راست به سمت دريا رفتم. دريا ابيه ابي، ارومه اروم بود. درست چيزي که

ميخواستم. با فاصله ي خيلي کمي از ساحل نشستم. نشستن روي شنا بهم انرژي خاصي ميداد.

romangram.com | @romangram_com