#اگه_بدونی_پارت_82
_ عزيزم بيا بريم بشينيم من اون مارو ميکشم که عشقمو به اين روز دراوورده.
بعد خيلي ناگهاني شوتم کرد رو مبلو خودش کنارم نشست در فاصله ي خيلي کمي.
سعيد - اشوان باورم نميشه اين کلماتو از توا مغرور ميشنوم.
بعد سمته من ادامه داد:
_ سوگند خانوم چيکار کردين باهاش.؟.؟.؟.
هه اقا اشوان دارم برات. با شيطنتو عشوه گفتم:
_ نيازي نبود کاري کنم اقا سعيد. از همون لحظه اول که منو ديد مثل بره افتاد دنبالم.
اشوان با لحن خاصي گفت:
_ کي من؟.؟.
با همون لحن ادامه دادم:
_ نه په من. يادت نمياد عزيزم؟.؟.؟.
نذاشتم حرفي بزنه باز خودم ادامه دادم:
_ تعجبي نداره بالاخره تو هم يه مردي.
به سعيد نگاه کردمو ادامه دادم:
_ اقايون کلا اين چيزا رو يادشون نميمونه.
اشوان فقط بهم نگاه ميکرد. با صداي خنده ي فرنگيس خانوم بهش نگاه کردم.
_ افرين دخترم به نکته ي خوبي اشاره کردي.
هليا - اخ اره گل گفتي سوگند.
نگاهمو به سمته هليا کشيدم که از اشپزخونه بيرون ميومد و ليواني تو دستش داشت.
هليا - بيا اينو بخور بهتر ميشي.
ليوانو از دستش گرفتم در صورتي که ديگه واقعا بهش احتياجي نبود. ولي خودمونيم از نگاه اشوان مشخص بود
که به خونم تشنست. امشب بايد يه جوري از دستش جيم شم.
ليوانو به لبم نزديک کردمو خواستم يه ذره ازش بخورم که يه دفعه اشوان ليوانو با فشار زيادي به لبم چسبوند.
سرم نا خداگاه عقب رفتو اب قند با شدت وارد حلقم شد. قرمز شده بودم. داشتم خفه ميشدم.
romangram.com | @romangram_com