#اگه_بدونی_پارت_81

دوباره همون احساسه ارامش تمومه سلول هاي بدنمو گرفت.

_ خيلي خب جغله اروم باش. مار بوده ديگه هيولا نبوده که.

سرمو روي سينش فشوردمو سعي کردم عطر خوشبوشو وارد ريه هام کنم که اروم تر شم. دلم نميخواست

به هيچ قيمتي اون ارامشو ازم بگيرن. به هيچ قيمتي.

_ بيا بريم تو عزيزم ميترسم سرما بخوري.

با اين حرفش امپرم رفت رو هزار. از اغوشش بيرون اومدمو با ديدن هليا که واستاده بود با لبخنده به ما نگاه

ميکرد متوجه شدم تموم اين نگرانيش بخاطر وجود هلياست. منه خوش خيالو بگو.

هليا - به نظر منم بهتر بريم تو رنگو روت خيلي پريده.

بالاخره با کمک اشوانو همراهيه هليا وارد ويلا شدم. گرماي ويلا يکم انرژي بهم داد ولي بازم هيچ حسي تو پاهام

نداشتمو تمام مدت توسط اشوان حرکت ميکردم.

_ خدا مرگم بده چي شده دخترم؟.؟.

به صورت مهربون مامان اشوان نگاه کردو با لبخنده گرمي گفتم:

_ خدا نکنه. چيزي نيست.

اشوان ادامه ي حرفه منو گرفتو گفت:

_ ترسيده.

مامانه اشوان با تعجبو نگراني باز پرسيد:

_ از چي؟.؟.؟.؟

اشوان مثل هميشه مغرورانه پوزخند زد و جواب داد:

_ از مار.

با ارنج محکم زدم تو پهلوش که ياداوري کنم در چه شرايطي هستيمو اون بايد الان مجنونه من باشه.

طفلي فکر کنم خيلي دردش اومد چون با اون نگاهه خون اشاميش چنان زل زد بهم که نزديک بود همونجا

پس بيوفتم.

فرنگيس خانوم (مامان اشوان): رنگش پريده يکم براش اب قند درست کن هليا.

هليا فورا اطاعت کردو به سمته اشپزخونه رفت.

اشوان کمرمو فشاره کوچيکي دادو جوري که همه بشنون گفت:

romangram.com | @romangram_com